خانمی از شوهرش پرسید:«پس از مـرگ
چه بلایی به سـرمان می آورند.
مرد پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن
دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت
خـبر میآورم.»
یک راست رفت سمت قبـرستـان.
در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید.
خواب داشت بر چشم های مرد غلبه میـکرد؛
ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا
میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، مرداز خواب پرید
و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا
و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا
چشمشان به مرد افتـاد،او را به باد کتک
گرفتند.
مرد با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
خانمش پرسیـد:«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر
قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
اگـر نان کـسی را نبـرده باشیـم ،
اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
اگر سر برادر خود کلاهی نگذاشته باشیم،
اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب
به مشتـری نداده باشـیم ،
اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!